حكمت عملی
حكمت و يا فلسفه را از قديم به دو بخش تقسيم كردهاند : حكمت نظری و
حكمت عملی .
ممكن است ابتداء پنداشته شود كه حكمت نظری عبارت است از حكمتی كه
فقط بايد آن را دانست ، در عمل به كار نمیآيد ، مانند آگاهی بر احوال
فلان ستاره دور دست كه ميليونها سال نوری با ما فاصله دارد ، و حكمت
عملی عبارت است از آگاهی بر اموری كه در عمل به كار میآيد ، مانند
پزشكی يا حساب و هندسه . ولی اين تصور ، باطل است . معيار حكمت نظری و
حكمت عملی چيز ديگر است . شايد آن كه از همه بهتر آن را توضيح داده
است بوعلی در " منطق شفاء " و در " الهيات شفا " و در كتاب ة
مباحثات " است . ما فعلا در اين درسها نمیتوانيم به توضيح و نقد آن
بپردازيم .
آنچه در اينجا میتوانيم به عنوان معيار برای حكمت نظری
و حكمت عملی ذكر كنيم اين است كه حكمت نظری عبارت است از علم به
احوال اشياء آنچنانكه اشياء هستند يا خواهند بود . ولی حكمت عملی عبارت
است از علم ب ه اينكه افعال بشر ( 1 ) ( افعال اختياری او ) چگونه و به
چه منوال خوب است و بايد باشد ، و چگونه و به چه منوال بد است و نبايد
باشد ( 2 ) . مثلا اينكه جهان از مبدئی عليم صادر شده است ، يا اينكه همه
مركبات طبيعی به چند عنصر محدود منتهی میشوند و يا اينكه قاعده در ضرب
يا تقسيم اعشاری چنين يا چنان است جزء حكمت نظری است . اما اينكه :
مرد بايد كه در كشاكش دهر |
سنگ زيرين آسيا باشد |
جزء حكمت عملی است .
در يك كلام : حكمت نظری از " هست " ها و " است " ها سخن میگويد
، و حكمت عملی از " بايد " ها و " شايد و نشايد " ها . مسائل حكمت
نظری از نوع جملههای خبريه است و مسائل حكمت عملی از نوع جملههای
انشائيه .
حكمت عملی عبارت است از علم به تكاليف و وظايف انسان ، يعنی چنين
فرض شده كه انسان يك سلسله تكاليف و وظايف انسان ، يعنی چنين فرض
شده كه انسان يك سلسله تكاليف و وظايف دارد ، نه از ناحيه قانون اعم
از قانون الهی يا بشری كه آن داستان ديگری است ، بلكه از ناحيه خرد محض
آدمی .
پاورقی :
. 1 البته بحث ديگری درباره نظام احسن هست كه آيا آنچه هست و جريان
میيابد . آنچنان است كه بايد ، و افضل و علی احسن و اكمل ما يمكن است
يا نه ؟ ولی آن بحث ، خود ، حكمت نظری است نه عملی .
. 2 در مقاله ششم اصول فلسفه ، بحث از خود " بايد " ها شده است ،
ولی بحث از چگونه بايد و افضل و اكمل افعال در آن مقاله كه شأن عقل عملی
و حكمت است نشده است .
پس كسانی كه به حكمت عملی قائلند ، معتقدند كه انسان يك سلسله
تكاليف و وظايف دارد كه همانها حكمتهای عملی است و عقل و خرد میتواند
آنها را كشف نمايد ( 1 ) .
حكمت نظری منقسم است به الهيات و رياضيات و طبيعيات ، عليهذا حوزه
بسيار وسيعی دارد ، اكثريت قريب به اتفاق علوم بشری را فرا میگيرد ،
ولی حكمت عملی منقسم میشود به اخلاق ، تدبير منزل ، سياست جامعه .
چنانكه میبينيم ، حكمت عملی محدود است به علوم انسانی ، البته نه همه
علوم انسانی ، بلكه پارهای از آنها .
حكمت عملی از جنبههای مختلف محدود است : اولا محدود است به انسان ،
شامل غير انسان نمیشود . ثانيا مربوط است به افعال اختياری انسان ، پس
شامل كارهای غير اختياری بدنی يا روحی كه در قلمرو پزشكی و فيزيولوژی و
روانشناسی است نمیشود . ثالثا مربوط است به " بايد " های افعال
اختياری انسان كه بايد چگونه باشد و چگونه نباشد . از اين رو با نيروی
عقل از دستگاه ادراكی و با نيروی اراده از دستگاه اجرايی سروكار دارد نه
با خيال ( از دستگاه ادراكی ) و ميل ( از دستگاه اجرايی ) . از اين رو
بحث درباره اختيار انسان و مقدمات عمل اختياری كه چه مقدماتی رخ میدهد
تا فعل اختياری انسان صورت گيرد ، و يا بحث درباره ماهيت اختيار كه
چيست و آيا انسان مجبور است يا مختار از حوزه حكمت عملی خارج است و
مربوط است به روانشناسی يا فلسفه . رابعا حكمت عملی درباره همه " بايد
" ها بحث نمیكند ، بلكه درباره آن عده از " بايد " ها بحث میكند كه
" بايد " های نوعی و كلی و مطلق و انسانی است نه " بايد " های فردی
و نسبی .
پاورقی :
. 1 بلكه خود عقل ، حاكم نيز هست ، حاكم ، قوه ديگر نيست .
اكنون لازم است درباره قسمت اخير توضيحی بدهم . هر كار اختياری كه
انسان انجام میدهد ، يك سلسله مقدمات دارد : اولا بايد تصوری از آن
داشته باشد . ثانيا بايد ميل او به آن كار و يا ترس او از نكردن آن كار
در او پيدا شود . ثالثا بايد نوعی حكم و قضاوت و تصديق در مورد مفيد
بودن يا فايده بودن آن داشته باشد . رابعا بايد نوعی حكم انشائی درباره
آن داشته باشد كه " بايد " آن كار را بكنم يا " نبايد " آن را انجام
دهم . خامسا اراده و تصميم و يك جهت و يك دل شدن ضرورت دارد .
در اين مقدمات بحثی نيست . تنها در مورد حكم تصديقی ( تصديق به مفيد
بودن و يا فائده بودن ) و حكم انشائی ( بايد و نبايد ) جای سخن هست كه
آيا واقعا در مورد هر عمل اختياری دو نوع حكم در ذهن صورت میگيرد : يكی
از نوع تصديق و قضاوت به مفيد بودن و يكی از نوع " بايد و نبايد " ،
يا يك حكم بيشتر نيست ؟ و اگر يك حكم در كار است ، كداميك از آن دو
است ؟
حق اين است كه هر دو حكم صورت میگيرد . قدر مسلم اين است كه حكم
انشائی در كار هست ، هر كسی هر كاری انجام میدهد با خود میانديشده كه ة
بايد " انجام دهم . حداقل اين است كه حكم میكند : " اولی اين است كه
انجام دهم " . اين " بايد " ها و " نبايد " ها به اعتبار مقصد و
هدفی است كه انسان از فعل اختياری خود دارد . يعنی هر فعل اختياری برای
وصول به يك هدف و منظور و مقصد انجام میيابد . معنی " بايد " و ة
نبايد " ها اين است كه برای رسيدن به فلان مقصد ، فلان عمل ضروری است ،
پس آن عمل بايد انجام گيرد ، يعنی اگر مقصد و هدفی در كار نباشد " بايد
" هم در كار نيست .
در حقيقت همانطور كه آنجا كه انسانی میخواهد انسان ديگر را به كاری
وادارد ، يا از كاری باز دارد ، به او امر يا نهی میكند ، به توسط امر (
بايد ) و يا نهی ( نبايد ) كه انشاء میكند طرف مقابل را به سوی كاری سوق
میدهد يا از آن كار باز میدارد ، و او از اين امر و نهی ها مقصدی دارد ،
و اين امر و نهی ها و اطاعت و امتثال ها و سيله رسيدن آمر و ناهی به
مقصد خاص است ، ذهن انسان نيز برای وصول به يك مقصد چارهای ندارد از
اينكه " بايد " و يا " نبايد " را واسطه حركت به سوی آن مقصد قرار
دهد .
عليهذا " بايد " و " نبايد " در همه كارهای اختياری هست ، اختصاص
به كار خاص ندارد ، و هر بايد يا نبايدی هدف و مقصد خاصی از فاعل را
توجيه مینمايد . از اين رو در افراد مختلف كه دارای هدفهای مختلف و
متضادند ، بايدهای متضاد وجود پيدا میكند . مثلا دو دشمن يا دو رقيب ، هر
كدام هدفی دارد مغاير با هدف ديگری ، و قهرا هر كدام بايدها و نبايدهايی
در ذهن خود دارد مغاير با بايدها و نبايدهای آن فرد ديگر . هدف هر يك
از دو متخاصم پيروزی خود و شكست طرف مقابل است . قهرا اين يكی با خود
میانديشد من بايد فلان امتياز را ببرم و او نبرد ، و آن ديگری برعكس
میانديشد كه من بايد ببرم نه او .
اينجاست كه همه " بايد " ها و " نبايد " ها جزئی و فردی و نسبی و
موقت از كار در میآيد . چون ديدگاهها و نظرگاههای مختلف است ، بايدها
و نبايدها تضاد و تراحم پيدا میكنند .
مثلا اگر دو نفر با يكديگر مسابقه كشتی میدهند ، شخص ثالث اين طور
قضاوت میكند كه از نظر آقای " الف " بايد چنين عملی صورت گيرد تا
پيروز شود ، اما از نظر آقای " ب " نبايد بگذارد چنين
عملی صورت گيرد بلكه بايد فلان عمل ديگر صورت گيرد تا خودش پيروز شود .
اينگونه بايدها و نبايدها كه همه فردی و جزئی و نسبی و موقت است ، از
قلمرو حكمت عملی خارج است .
اينجا مطلب ديگری در كار است ، و آن اين است كه آيا عقل و خرد بشر
يك نوع بايد و نبايد ديگر هم دارد كه در آن نوع از بايدها و نبايدها ة
ديد گاهها " همه يكسان است ، كلی است نه جزئی ، مطلق است نه نسبی ، و
حتی دائم است نه موقت ؟ يا آنكه اساسا چنين بايدها و نبايدها و جود
ندارد ؟
چيزهايی كه ارزش اخلاقی يا ارزش خانوادگی يا ارزش اجتماعی ناميده
میشود و يا لااقل میتوان ناميد همه از اين قبيل است . آيا چنين احكامی در
وجدان بشر وجود دارد كه بايد راستگو و راسترو بود ، بايد نيكوكار و
خدمتگزار بود ، بايد خير عام را بر نفع خاص مقدم داشت ، بايد سزای نيكی
را نيكی داد ، بايد آزاد و آزاده و آزاديخواه بود ، بايد عادل و عدالت
گستر بود ، بايد با ظلم و ظالم ستيزه كرد ، بايد شجاع و دلير بود ، بايد
بخشنده و ايثارگر بود ، بايد متقی و پارسا بود ، و امثال اينها ؟ مسلما
اگر چنين احكامی در وجدان بشر وجود داشته باشد ، ديگر فردی و نسبی نيست
، عام است نه خاص ، مطلق است نه نسبی ، دائم است نه موقت . اگر منكر
چنين احكام عام و مطلق بشويم ، در حقيقت منكر حكمت عملی ( عقلی و
استدلالی ) در برابر حكمت نظری ( عقلی و استدلالی ) هستيم . آنگاه بايد
برو يم سراغ اخلاق تجربی كه ديگر مفهوم خود را از دست خواهد داد . اما
اگر اين احكام عام و مشترك و مطلق را پذيرفتيم ، پس حكمت عملی ، معنی
و مفهوم دارد . يعنی همانطور كه در حكمت نظری ، يك سلسله اصول اوليه
داريم كه مبادء
اولی تفكرات نظری ما هستند ، در علوم عملی هم يك سلسله اصول اوليه كلی
و مطلق داريم . اگر منكر چنين اصولی بشويم ، ديگر سخن از ارزشهای اخلاقی و
انسانی بی معنی است . البته ما بعدا درباره اين مطلب بحث خواهيم كرد .
تازه به اين مرحله كه برسيم ، ناگزيريم از تحليل اصول حكمت عملی هستيم و
سؤال ديگری برای ما مطرح میشود ، و آن اين است كه اين احكام عام و مطلق
بر چه پايهای استوار است ؟ هر چند اين بحث ، بحث دقيق و عميقی است ،
ولی نظر به اهميت فوق العاده آن ، آن را مطرح میكنيم كه دانشجويان ما از
هم اكنون با آن آشنا باشند . در اينجا سه گونه میتوان نظر داد :
الف : اينگونه احكام ، برخلاف احكام جزئی و نسبی كه مقدمه و وسيلهای
است برای انجام كاری كه خود آن كار مقدمهای است برای وصول به يك مقصد
، در مورد كارهايی است كه خود آن ، كارها مقصدند . مثلا بايد راستگو و
راسترو بود ، چرا ؟ برای خود راستی ، يعنی خود راستی حقيقتی است كمالی
متناسب با ذات و فطرت انسان . به عبارت ديگر : از آن جهت بايد
راستگو و راسترو بود كه خود راستی ، كمال نفس و خير و فضيلت است و
ارزش بالذات دارد . به تعبير ديگر در ذات راستی يك حسن معقول و يك
زيبايی ذاتی وجود دارد . خود راستی ، خير و كمال نفس انسانی است . دروغ
مغاير جوهر انسانی است . و باز به تعبير ديگر راستی خود يك هدف انسانی
است ولی هدف مشترك همه انسانها .
انسان ، راستی را برای خود راستی انتخاب میكند نه به منظور ديگر ، ولی
اتفاقا و تصادفا اين كمال ذاتی فردی ، به سود جامعه انسانی هم هست . سود
جامعه انسانی در اين است كه افراد به كمال لايق
انسانی خود برسند . پس آنچه برای فرد خير و كمال است ، برای جامعه و در
حقيقت برای افراد ديگر سود و فائده است . خير و كمال فردی مستلزم سود و
نفع اجتماعی است .
ب : نظريه دوم كه میتوان ابراز داشت اين است كه راستی و درستی و
عدالت و امثال اينها ، هر چند عام و مطلقند ، ولی خود آنها هدف نيستند
. آنچه در مورد اين گونه انديشههای بشری هدف است ، خير ديگران است ،
خواه اين هدف آگاهانه باشد يا غير آگاهانه . انسان بدون آنكه خود خواسته
باشد يا آگاه باشد ، اجتماعی آفريده شده است . يعنی انسان دارای دو نوع
هدف است و به دو نوع كار تمايل ذاتی دارد و از دو نوع كار لذت میبرد .
يكی كارهايی كه او را به هدفها و سودها و كمالهای فردی خودش میرساند .
نوع ديگر كارهايی كه نتيجهاش رسيدن افراد ديگر است به مقاصد و اهداف و
نيازهای خودشان . پس انسان بالفطره به حسب ساختمان ذهنی و ساختمان
تمايلات و عواطف و احساسات خود ، هم در خدمت خود است و هم در خدمت
افراد ديگر . آنچه حكمت عملی ناميده میشود ، از نظر اينكه يك سلسله
بايدها برای وصول به يك سلسله مقصدها و هدفها است ، با ساير " بايد ة
ها و " نبايد " ها فرقی ندارد ، فرقی كه هست در ناحيه هدفها و مقصدهای
انسانی است . بعضی مقصدها و هدفها ، غايات كمالی خود فردند و بعضی ديگر
غايات كمالی افراد ديگر ( 1 ) . آنجا كه به افراد ديگر مربوط
پاورقی :
. 1 به عبارت بهتر ، متعلق بايدهای اخلاقی ، با متعلق ساير بايدها ، فی
حد ذاته فی نفسه تفاوتی ندارد . از اين نظر مثلا فرقی ميان خوردن و خدمت
نيست ، تفاوت در وجود لغيره و اضافی اين افعال است كه تا آنجا كه به
خود مربوط میشود ، عادی است و آنجا كه به غير مربوط میشود ، عالی است .
از يك نظر ، ملاك اخلاقی بودن ، برای غير بودن است ، و از يك نظر ،
ملاك اخلاقی بودن ، كلی بودن و برای انسان بودن است .
میشود ، بايدها و نبايدها ، عام و مطلق میگردد و حكمت عملی است . مثلا
آنجا كه من كاری را برای سير شدن شكم خودم میكنم ، كاری است فردی و نسبی
مبتذل و حيوانی و بی ارزش ، اما آنجا كه كاری را برای سير شدن شكم
انسانهای ديگر میكنم كاری است كلی و متعادل و انسانی باارزش . با اينكه
مقصد به هر حال سير شدن است و سير شدن فی حد ذاته يك امر عادی و مبتذل
است ، كارهايی كه برای سير شدن انجام میگيرد ، اگر خصلت فردی داشته
باشد : " من بايد سير بشوم " كه قهرا در هر انسانی به شكل خاص و به
صورت جزئی و مخصوص به خود او خواهد بود ، كاری است مبتذل و عادی ، ولی
اگر خصلت كلی داشته باشد : " ديگران بايد سير شوند " ( قهرا اين
انديشه در همه اذهان يكسان است ) متعالی و مقدس و با ارزش است .
عليهذا ، اين انديشه ، ارزش و قد است و تعالی خود را از ناحيه كليت و
عموميت و اشتراك خود میگيرد .
ج : نظريه سوم اين است كه كارهای اخلاقی ، برخلاف نظريه اول ، خود هدف
نيستند بلكه هدف چيز ديگر است ، هدف ، خير و كمال جامعه است كه خود
فرد نيز جزئی از آن است . يعنی جامعه به عنوان امری برون ذات و بيگانه
، هدف نيست ، بلكه به عنوان يك " من " ديگر ماورای " من " فردی و
زيست شناسی كه متعالیتر از " من " فردی و زيستی است هدف است .
اساسا برخلاف نظريه دوم كه میپنداشت ديگران به عنوان اموری برون ذات
هدف ارزشهای اخلاقيند امكان ندارد انسان يا هر موجود ديگر به سوی مقصدی
حركت كند كه با خودش بيگانه باشد . هر حركت همواره به سوی غايتی است
كه آن غايت در نهايت امر خود او است . هر حركت از
خود ناقص به خود كامل است . هر حركت از قوه به فعليت است ، و قوه و
فعل مراتب حقيقت واحدند . جامعه هدف است ولی به عنوان امری درون ذات
نه برون ذات .
توضيح مطلب اين است كه جامعه خود يك حقيقت و واقعيت است نه يك
امر اعتباری . تركيب جامعه از افراد ، تركيب اعتباری نيست ، تركيب
حقيقی است . يعنی افراد جامعه از نظر جسمانی هر چند اموری جدا و منفصل
از يكديگرند و وحدت واقعی ندارند ، ولی از نظر روحی و فرهنگی در اثر يك
سلسله تأثير و تأثرها يك وحدت واقعی پيدا میشود . به عبارت ديگر افراد
جامعه از نظر " شخص " بودن كثرت دارند و وحدتی ندارند ، ولی از نظر
شخصيت داشتن به وحدت واقعی رسيدهاند ، از نظر " اندام " كثرت دارند
و از نظر " وجدان " وحدت . به عبارت ديگر " وجدان فرد " يك جزء
حقيقی از " وجدان الكل " است .
در حقيقت ، هر فردی دارای دو " من " و دو وجدان و دو شخصيت است و
دو نوع احساس " من " در او وجود دارد . يكی " من " فردی كه محصول
جنبه زيست شناسی و حيوانی او است و ديگر " من " اجتماعی كه محصول
جنبه جامعه شناسی و انسانی او است . انسان در احساس يكی از دو " من ة
، خود را به عنوان يك فرد احساس میكند ، و در احساس آن " من " ديگر
جامعه را احساس میكند ، و در حقيقت ، اين جامعه است كه در وجود اين
فرد خويشتن را احساس میكند و درك مینمايد و به خود آگاه است . جامعه
كه در وجود فرد به خود احساسی و خود آگاهی میرسد ، قهرا هدفها دارد ، و
يك سلسله انديشهها و " بايد " و " نبايد " ها متناسب با آن هدفها
میسازد .
آنچه حكمت عملی ناميده میشود كه جنبه كلی و اشتراكی و
دائم و مطلق دارد ، انديشههايی است كه " خود " اجتماعی بشر برای وصول
به كمالات و هدفهای خود میآفريند .
ملاك ارزش و قداست اين انديشهها نسبت به انديشههای فردی ، وابسته به
" كل " بودن آنهاست نه كلی بودن آنها . فرق ميان كل و كلی در منطق
بيان شده است .
در اين سه فرضيهای كه ما طرح كرديم ، فرضيه اول مبتنی است بر دوگانگی
شخصيت فردی انسان و دو درجهای بودن آن . مبتنی بر اين است كه انسان يك
حقيقت دو مرتبهای و دو درجهای است : مرتبهای خاكی و حيوانی و دانی ، و
مرتبهای ديگر علوی و ملكوتی ، دارای دو " من " و دو " خود " . " خود
" اصلی و واقعی انسانی " خود " ملكوتی او است ، " خود " خاكی تنها
وسيله و مقدمه و مركبی است برای خود ملكوتی او . كارها تا حدودی كه صرفا
محدود میشود به خود خاكی او عادی و مبتذل است و آنجا كه با خود متعالی
او سروكار دارد و از انگيزههای معنوی او سرچشمه میگيرد ، و به عبارت
ديگر از كرامت ذاتی انسانی و الهی او سرچشمه میگيرد ارزش و قداست و
تعالی پيدا میكند . و به تعبير ديگر : ارزشهای اخلاقی همه يك سلسله
كمالات نفسانی میباشند ولی كمالات عملی نه نظری ، يعنی كمالاتی كه به
رابطه نفس با مادون خود ، يعنی بدن و زندگی اجتماعی مربوط میگردد ،
برخلاف كمالات نظری كه به رابطه نفس با مافوق خود يعنی خدا و نظام كلی
جهان مربوط میگردد .
آنچه از كلمات امثال بوعلی و صدرالمتألهين استفاده میشود ، تقريبا اين
مطلب است .
فرضيه دوم ، مبتنی بر دو گانگی شخصيت انسان نيست ، بلكه
مبنی بر دوگانگی انگيزههای اوست ، مبنی بر اين است كه برخی انگيزههای
فردی در خدمت نيازهای فرد است ، و برخی ديگر در خدمت نيازهای ديگران ،
به عبارت ديگر در وجود هر فرد چيزی قرار داده شده كه به نيازهای خود او
به هيچ وجه مربوط نيست ، بلكه به نيازهای ديگران مربوط است . از اين
جهت مثل اين است كه پستان و جهاز شير سازی و شيردهی در وجود ما در قرار
داده شده و حال آنكه اين جهازات مورد نياز فرزند است نه مادر .
فرضيه سوم مبنی بر دوگانگی شخصيت انسانی است ، ولی نه شخصيت خاكی و
شخصيت مافوق خاكی ، بلكه شخصيت فردی و زيست شناسی و طبيعی و شخصيت
اجتماعی و فرهنگی و انسانی . انسان از آن جهت يك سلسله فعاليتهای
ماوراء فردی و شخصی را انجام میدهد ، و از آن جهت يك سلسله " بايد ة
ها و " نبايد " ها كه احيانا برضد منافع خود فردی او است برايش مطرح
است كه علاوه بر " من " فردی و شخصی و زيست شناسی ، دارای يك " خود
" و يك " من " اجتماعی است .
" من " اجتماعی و شخصيت اجتماعی انسان ، نه طبيعی و زيستی است ، نه
فطری و الهی ، بلكه اكتسابی و اجتماعی است و لازمه زندگی جمعی است . (1)
ما در ميان اين سه نظريه ، نظريه اول را ترجيح میدهيم . بحث بيشتر را
به آينده موكول میكنيم . با همه اينها ممكن است گفته
پاورقی :
. 1 به عبارت ديگر نظريه اول مدعی است كه انسان ديدگاهی معنوی و
ارزشی و معقول دارد ، و نظريه دوم میگويد : انسان ديدگاهی غيری و يا كلی
دارد ، و نظريه سوم میگويد : انسان ديدگاهی اجتماعی و مجموعهای و " كل
" ی دارد . شود كه بيان فوق جنبه كليت و عموميت احكام اخلاقی را توجيه میكند نه
جنبه دوام يا اطلاق آنها را .
جواب اين است كه توجيه دوام و اطلاق مربوط است به نوعيت انسان كه
آيا انسان از نوعيت خود خارج میشود و يا تحولات ، انسان را از نظر نوعی
خارج نمیكند و كمال واقعی انسان در مسير نوعيت او است . جنبه اجتماعی
نيز تابع نوعيت انسان است، يعنی نوعيت اجتماعی تابع نوعيت فردی است.
نظرات شما عزیزان: